ویرگول

جامعه نشینی، جامعه بینی و جامعه شناسی

ویرگول

جامعه نشینی، جامعه بینی و جامعه شناسی

ویرگول

ویرگول برای نرسیدن به نقطه

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

پارک وی؛ غلبه مارکس بر فوکو

جمعه, ۱۵ تیر ۱۳۸۶، ۰۹:۴۴ ب.ظ

نمی توان فیلم پارک وی را دید و به یاد مارکس و فوکو نیفتاد؛ پارک وی داستان مادر و پسر دیوانه ی مرفهی است که پدر خانواده با جدایی از همسرش ایران را ترک کرده، پسر(کوهیار) اتفاقی با دختری (رها) برخورد میکند و بلافاصله از او خواستگاری میکند. کوهیار و رها پولدار بودن پدرانشان را به رخ همدیگر میکشند، پدر رها مردی بی خیال و غالبن مست هست، نامادری رها دکتری روانشناس است و همان مشرقی فیلم های جیرانی. کوهیار با بیان عشقش و تحسین زیبایی رها در عرض چند روز همسر او میشود. پدر مست رها علیرغم هشدار همسرش با ازدواج دخترش موافقت میکند. رها و اطرافیان او از همان آغاز رفتارهای عجیب کوهیار را میبینند ولی همگی آنها را تعبیر به عشق میکنند و یا در نهایت خوشبینی جنون کوهیار را جنون عاشقی میدانند.

کوهیار مدتی را در تیمارستان روانی شهران(شهرکی در مناطق مرفه نشین تهران) بسر برده و علیرغم اینکه هنوز درمان نشده، پزشکی که رئیس تیمارستان و از آشنایان آنهاست این دیوانه را از آنجا خارج کرده و به جمع مردم عادی و جامعه بازگردانده. در خانه کوهیار خدمتکار قدیمی خانواده نیز حضور دارد، این زن خدمتکار آفاق نام دارد که او هم دیوانه و کرولال است.

در پارک وی دو موضوع بیشتر جلوه میکند: دیوانه و بورژوازی. دیوانه تداعی کننده فوکوست و بورژوازی یادآور مارکس.

فوکو میگوید پیش از عصر روشنگری دیوانگان همراه با مردم عادی زندگی میکردند و تفکیکی بین عاقلان و دیوانگان نبود، ظهور عقل همراه با طرد و اخراج دسته هایی از انسانها بویژه دیوانگان از جمع و دایره عقل است، بدین منظور ساختارهای نهادی طرد و اخراج برای کنترل گروههای نامعقول و انسانها پدید آمد. در این فرایند پزشک به عنوان مرجع قدرت و نظارت و نظام پزشکی به عنوان تکنیک سلطه ظاهر میشود. فوکو نسبت به قدرت روزافزون پزشکان هشدار میدهد.

پارک وی مثال نقضی برای نظریه فوکوست، در پارک وی دیوانگان نه طرد شده اند و نه اخراج، بلکه آزادانه در جامعه حضور دارند و هیچ تفکیکی بین عاقل و دیوانه نیست، تنها بخش صادق نظریات فوکو قدرت پزشکان هست که امکان سواستفاده از آن وجود دارد، پزشک آشنای خانوداه کوهیار باوجود اطلاع از جنون خطرناک کوهیار و مادرش آنها را از بیمارستان خارج کرده و به جامعه بازگردانده، پدر کوهیار هم پزشک هست او نیز همسر و پسر دیوانه خود را ترک کرده و با تامین مالی آنها زمینه ای مناسب برای اعمال آنها فراهم میکند.

اما چرا آنگونه که فوکو میگوید در پارک وی این دیوانه ها از عاقلان جدا نشده اند؟ مارکس میتواند به این سوال پاسخ دهد چون بورژوا هستند.

حتی در مدت کوتاه حضور کوهیار در تیمارستان او در بیمارستان روانی شهران بستری شده، تیمارستانی که در بالاشهر تهران قرار دارد و ساکنانش مرفهین هستند، تیمارستان های دیگری هم در مناطق متوسط و فقیرنشین تهران وجود دارند اما چرا شهران؟ حتی دیوانه هم فقیر و غنی دارد.

کوهیار در هنگام خواستگاری از رها تنها چیزی که از خودش و خانواده اش به رها میگوید پولدار بودن پدرش هست و رها نیز میگوید:« بابای منم پولداره». این تمام چیزی هست که از همدیگر قبل از ازدواج میدانند. بنظرم میتوان با کمی اغماض آگاهی طبقاتی مدنظر مارکس را به اینجا هم تعمیم داد، بورژوازی نمیتواند به یک آگاهی فراگیر که تامین کننده منافعش است دست یابد چه این آگاهی نسبت به منافع اقتصادی اش باشد و چه آگاهی به امور دیگر. کوهیار نه تحصیلات دانشگاهی دارد و نه شغلی فقط سرمایه پدری و حمایت های اوست، رها بعد از ازدواج دانشگاه را رها میکند، پدر بورژوای رها هم در محیط خانواده کاری جز میگساری ندارد و بدون کوچکترین پرس و جویی با ازدواج رها موافقت میکند و پس از ازدواج هم خبری از او نمیگیرد. و همین بی توجهی و خوشگذرانی بورژواها در نهایت به نابودی اشان می انجامد آنهم به دست بورژوایی دیگر. آنها آگاهی راستینی از شرایط و واقعیت های جامعه برای خود ترسیم نمی کنند و در نهایت به دست خود همدیگر را نابود میکنند، معیار اعتماد و اعتقاد به شخصی در نزد آنها پول است، تنها دانستن میزان پول فرد برای شناخت او کافیست و برای همین هم است که رها با وجود آنکه در خانه ی کوهیار با سه دیوانه طرف است و رفتارهای غیرعادی تری از کوهیار و مادرش می بیند اما از آفاق خدمتکار که نسبت به آن دو دیوانه دیگر عقلانی تر رفتار میکند می ترسد.

کوهیار پدر رها را میکشد، قربانی بعدی او مادر خودش هست، رها را هم در نهایت به جنون می کشاند و رها نیز در حالت جنون انتقام دردناکی از کوهیار می گیرد؛ نابودی نهایی سرمایه دار به دست خود سرمایه دار. اما آفاق که دیوانه فقیری هست نه می کشد و نه کشته می شود، آزارش به کسی نمیرسد و خود تقاضا میکند به تیمارستان منتقل شود، بعید است او را به تیمارستان شهران ببرند شاید جای او تیمارستانی در منطقه ای فقیرنشین باشد.

اما سیمین مشرقی، دکتر روانشناسی که خیلی زود پی به جنون کوهیار و مادرش میبرد، او به چند جمله ی هشداردهنده خطاب به همسرش قناعت میکند، میتوانست با کمی جدیت و اکتفا نکردن به حرف زدن از حوادث دردناکی جلوگیری کند، پس از جنون رها قادر به درمان او نیست و حتی در منزل در حد یک پرستار ساده نمی تواند از رها مراقبت کند و مانع فرار او شود، تمام این اتفاقات آموخته های روانشناسی و حتی علم روانشناسی را زیرسوال میبرد، دکتر روانشناسی که مطبی هم برای درمان بیماران دارد چرا هیچ کاری نمیتواند برای رها انجام دهد؟ رهایی که در حکم دختر اوست. نه توانایی پیشگیری دارد و نه قدرت درمان، مغلوب اصلی اوست که باید شاهد تمام جنایت ها باشد و چه بسا خودش نیز سرنوشتی جز جنون نداشته باشد، در صحنه پایانی فیلم هم که میخواهد برای نخستین بار زودتر وارد عمل شود  تنها کاری که انجام میدهد جیغ کشیدن است جیغ.

داستان مشرقی داستان ماست، ما دانشمندان علوم انسانی روانشناس، جامعه شناس، انسان شناس و... . شاید چیزهایی بدانیم که جدیت در پیگیری آنها نجات بخش باشد اما دریغ از تعهدپذیری و اثبات دانسته هایمان.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۶/۰۴/۱۵
ویرگول ،،،

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی