ویرگول

جامعه نشینی، جامعه بینی و جامعه شناسی

ویرگول

جامعه نشینی، جامعه بینی و جامعه شناسی

ویرگول

ویرگول برای نرسیدن به نقطه

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

چکیده کتاب فلسفه ملال

جمعه, ۲۰ مهر ۱۳۹۷، ۰۶:۲۶ ب.ظ

[منتشر شده در صدانت]


ملال چیست؟ چه زمانی ایجاد می‌شود؟ چرا اینچنین است؟ چرا بدان گرفتار می‌شویم؟ چگونه بر ما مستولی می‌شود؟ چرا نمی‌توان با نیروی اراده بر آن غالب شد؟ تفاوت ملال و افسردگی چیست؟ تفاوت ملال و بی‌علاقگی چیست؟

ملال پدیده‌ای متعلق به دوران مدرنیته است، ملال امتیاز انسان مدرن است، وقتی ساختارهای سنتی معنا را درهم شکستیم ملال را ساختیم. بعید نیست بی‌اینکه بدانیم گرفتار ملال باشیم و گاهی بی‌اینکه دلیلش را بدانیم این حال بر ما چیره شود. ملال «فرسایش ناب» است که تاثیری نامحسوس دارد و به تدریج فرد را به ویرانه‌ای تبدیل می‌کند که دیگران نمی‌فهمند و در واقع خود آن فرد هم نمی‌فهمد. ملال غیرانسانی نیز هست؛ چون معنا را از زندگی انسان می‌رباید، یا اینکه جلوه‌ای از این واقعیت است که چنین معنایی حضور ندارد.

ملال را با مصرف موادمخدر، الکل، سیگار، اختلالات تغذیه، بی‌بندوباری جنسی، ویرانگری، افسردگی، ستیزه‌جویی، خشونت، دشمنی، خودکشی، رفتارهای پرخطر و مواردی اینچنینی مرتبط می‌دانند و آمارها نیز موید این ارتباط است.

ملال با فقدان معنا همراه است و فقدان معنا برای کسی که به آن دچار شده مشکلی جدی است. ملال از غم در چهره گرفته تا از دست رفتن معنای زندگی را شامل می‌شود. اغلب از کسی که از ملال می‌نالد می‌خواهیم خود را جمع و جور کند، قدر زندگی‌اش را بداند، ضعیف نباشد، انسان‌های بیچاره‌تر از خود را ببیند و شکرگزار باشد، نیمه پر لیوان را ببیند، غر نزند ولی گفتن چنین جملاتی به انسانی ملول همان قدر درست است که به کوتوله‌ای دستور بدهیم قدش را بیشتر کند.

ملال همواره عنصری انتقادی است چون این ایده را بیان می‌کند که یک موقعیت مشخص یا کل هستی عمیقا ما را ناراضی می‌کند. افزایش ملال به معنای این است که جامعه یا فرهنگ که حامل معناست دچار نقصی جدی است. ما دیگر چندان از تشویش رنج نمی‌بریم، بلکه بیشتر گرفتار ملالیم. یا به زبان هایدگر «تشویق دیگر چندان تشویش‌انگیز نیست، ولی ملال هر روز ملال‌انگیزتر می‌شود».


فلسفه ملال


ملال و زمان

ملال با شیوه‌ی گذران زمان ارتباط دارد و زمان به جای اینکه افقی برای فرصت‌ها باشد، چیزی است که باید آن را فریب دهیم. به قول گادامر «وقتی که زمان می‌گذرد واقعا چه چیزی می‌گذرد؟ مسلما این زمان نیست که می‌گذرد و با این همه، آنچه می‌خواهیم بگذرد همین زمان جاودانه‌ی پوچ است که بیش از حد طول می‌کشد و شکل ملال رنج‌آور را به خود می‌گیرد». وقتی کسی گرفتار ملال می‌شود، نمی‌داند با زمان چه کند، چون دقیقا در همین‌جاست که توانایی‌های فرد رنگ می‌بازند و هیچ فرصت واقعی رخ نمی‌نماید. در ملال تهی بودن زمان به معنای تهی بودن از عمل نیست، چون همواره کاری هست که زمان را پر کند، حتی اگر فقط تماشای خشک شدن رنگ باشد. منظور از تهی بودن زمان، تهی بودن از معناست.

تلاش برای وقت‌کشی تلاشی برای دور کردن ملال یا یافتن این یا آن چیز و در اصل هر چیزی است که بتواند توجه ما را به خود جلب کند. هنگامی که گرفتار ملال می‌شویم معمولا به ساعت نگاه می‌کنیم و این با جابجا شدن در صندلی یا بی‌هدف به هر سو نگاه کردن تفاوت دارد، چون نگاه کردن به ساعت فقط سرگرمی یا مشغولیت نیست، بلکه نشانه‌ای از آرزوی کشتن زمان یا به عبارت دقیق‌تر، ناتوانی ما در گذران زمان است و بنابراین نشان می‌دهد که «هرچه می‌گذرد ملول‌تر می‌شویم». نگاه کردن به ساعت نشانه‌ی افزایش ملال است. به ساعت نگاه می‌کنیم و آرزو می‌کنیم ای کاش زمان از آنچه احساس می‌کنیم سریع‌تر بگذرد.

تنها دلیل ملال آن است که هر چیزی زمان مناسب خود را دارد. اگر هر چیزی وقتی نداشت، خبری از ملال نبود. بنابراین ملال هنگامی ایجاد می‌شود که بین زمان خود چیز و زمانی که آن چیز را در آن می‌بینیم تعارضی وجود داشته باشد. این پاسخی محتاطانه به مسئله ذات ملال است.

کی‌یرکه‌گور در توصیف ملال می‌گوید: «چه وحشتناک است ملال-و چقدر ملال‌انگیز؛ برای توصیف ملال هیچ واژه‌ای قوی‌تر یا واقعی‌تر از ملال‌انگیز نیست، چون هر چیزی را تنها با خود آن می‌توان شناخت. اگر می‌توانستم عبارت بهتر و قدرتمندتری برای آن بیابم، دست‌کم نشانه‌ای از تغییر بود. بی‌این‌که کاری کنم روی زمین دراز می‌کشم؛ تنها چیزی که می‌بینم تهی‌بودگی است؛ زندگی من چیزی به جز تهی‌بودگی نیست؛ تنها چیزی که در آن حرکت می‌کنم تهی‌بودگی است. حتی رنج را نیز تجربه نمی‌کنم».

ملال حتی می‌تواند میل به خاتمه دادن به زندگی را هم بگیرد. ملال چنان می‌تواند اساسی باشد که حتی با خودکشی هم نمی‌توان بر آن غلبه کرد، تنها راه گریز از ملال چیزی کاملا غیرممکن یعنی نیستی است.

 

ملال و معنا

اغلب مردم هنگامی که با فقدان معنای فردی روبه‌رو هستند با سرگرمی‌های مختلف یعنی معناهای جعلی به دنبال خلق جایگزینی برای معنا هستند. اقبال به سرگرمی‌ها دقیقا ترس از خلا بزرگی را نشان می‌دهد که پیرامونمان را احاطه کرده است. هرچه بیشتر به زندگی فردی و روزمره توجه ‌کنیم یعنی بیشتر در پی یافتن مفری برای گریز از ملال هستیم. ملال با نیازهای واقعی ارتباطی ندارد، بلکه با امیال مرتبط است و این میل تمایل داشتن به محرک‌های حسی است. محرک‌ها تنها جذاب هستند. تاکید ما بر اصالت و نوآوری نشان می‌دهد که زندگی چقدر ملال‌انگیز است. امروزه بیش از این‌که بر ارزشمندی چیزی تاکید کنیم بر جالب بودن آن تاکید می‌کنیم. اینکه چیزی را تنها از این زاویه که آیا جالب است یا خیر بنگریم به معنای آن این است که آن را تنها از دیدگاهی زیبایی‌شناسانه می‌نگریم. نگاه زیباشناسانه فقط بر سطح متوقف می‌ماند و درباره‌ی این سطح بر این مبنا قضاوت می‌کنیم که آیا جالب است یا ملال‌انگیز. ولی باید توجه داشت که نگاه زیباشناسانه هم معمولا به ملال می‌گراید چون کل محتوای زندگی را به شیوه‌ای سلبی تعریف می‌کند. هایدگر می‌گوید امروزه تنها چیزهای جالب علاقه ما را برمی‌انگیزد و چیز جالب همان چیزی است که حتی یک لحظه‌ بعد به نظر ما بی‌تفاوت یا ملال‌آور می‌نماید.

واژه ملال‌آور همبسته‌ی واژه‌ی جالب است، این دو تقریبا همزمان پدیدار شدند. بین جالب و ملال‌انگیز ارتباطی هست و برای پرهیز از «ملال تحمل‌ناپذیر»، زندگی باید جالب باشد. هر آنچه جالب است همیشه عمر کوتاهی دارد و واقعا تنها کارکردش این است که مصرف شود تا ملال را دور نگه دارد.

 

ملال، کار و فراغت

ملال با تعمق ارتباط دارد و تعمق به معنای گرایش به از دست رفتن دنیاست. سرگرمی تعمق را کاهش می‌دهد، ولی همواره پدیده‌ای گذراست. کار اغلب کمتر از سرگرمی ملال‌انگیز است ولی کسانی که کار را درمان ملال می‌دانند حذف موقتی نشانه‌ها را با درمان بیماری اشتباه می‌گیرند. پاسخ به این پرسش را که چرا مردم دچار ملال می‌شوند نمی‌توان تنها در کار یا فراغت جستجو کرد. ملال با بیکاری ارتباط ندارد، بلکه با معنا مرتبط است.

فرناندو پسوآ در کتاب بی‌قراری می‌نویسد: «می‌گویند ملال بیماری بیکاران است، یا تنها به کسانی حمله می‌کند که کاری ندارند انجام دهند. ولی این بیماری روح در واقع زیرک‌تر از این است: این بیماری به کسانی حمله می‌کند که آمادگی ابتلا به آن را دارند و کسانی که کار یا تظاهر به کار می‌کنند (که همان به معنای کار نکردن است) کمتر از افرادی که واقعا بیکارند می‌توانند از این بیماری بگریزند.

هیچ چیز بدتر نیست از تقابل میان شکوه طبیعی زندگی درونی، با ساکنان طبیعی و سرزمین‌های کشف‌ناشده‌اش، و کثافت روال هر روزه‌ی زندگی (حتی هنگامی که واقعا کثیف نباشد). و ملال، هنگامی که بهانه‌ی بیکاری نباشد، بی‌رحم‌تر است. دل‌زدگی کسانی که سخت می‌کوشند بدترین دل‌زدگی است.

دل‌زدگی بیماری ملال از سر بیکاری نیست، بلکه بیماری جدی‌تر و این احساس است که هیچ کاری ارزش انجام ندارد. این بدان معناست که هر چه کار بیش‌تر باشد، فرد احساس ملال بیشتری می‌کند».

کل شبانه‌روز ما بین کار و فراغت تقسیم شده است، بعد از کار که معنای چندانی به زندگی نمی‌دهد نوبت به زمان فراغت است که به همین اندازه از معنا تهی است. ملال مسئله‌‌ی کار یا فراغت نیست، بلکه مسئله‌ی معناست.

آگاهی از ملالی را که گاهی پس از پایان سرگرمی و فراغت گریبان ما را می‌گیرد باید آگاهی از تهی بودن بدانیم. اگرچه برای مثال مهمانی لذت‌بخش و سرگرم‌کننده بوده اما کاملا تهی است. هایدگر می‌گوید احساس تهی بودنی که در این شکل عمیق‌تر ملال ظاهر می‌شود، تهی بودنی است که «خویشتن واقعی ما» برجای می‌گذارد.

 

ملال و مرگ

هرج و مرج و خشونت چیزی است که فرد را از ملال به زندگی باز می‌گرداند، او را بیدار می‌کند و به زندگی نوعی معنا می‌بخشد. ما گرایشی زیباشناسانه به خشونت داریم و این زیباشناسی آشکارا در زیبایی‌ستیزی مدرنیته و تمرکز آن بر چیزهای تکان‌دهنده و نفرت‌انگیز نمایان بود. از نظر اخلاقی نیز به خشونت گرایش داریم و هم‌زمان می‌خواهیم شاهد کاهش آن نیز باشیم.

ملال باعث می‌شود که بیشتر چیزها همچون جایگزین‌هایی وسوسه‌انگیز به نظر برسند و شاید تصور کنیم که آنچه واقعا لازم داریم یک جنگ فاجعه‌بار دیگر است. نیسبِت بر این باور است که ملال می‌تواند فاجعه‌بار باشد: «شاید ملال به بزرگ‌ترین منبع نگون‌بختی انسان غربی تبدیل شود. فاجعه به تنهایی مطمئن‌ترین و در زمانه‌ی ما محتمل‌ترین راه رهایی از ملال است». ولی مشکل اینجاست که هیچ دلیلی نیست که باور داشته باشیم کسانی که از فاجعه جان به در می‌برند از ملال می‌گریزند. ولی برای کسانی که از بیرون به فاجعه می‌نگرند، دنیای فاجعه‌زده جایگزین مناسبی برای ملال به نظر می‌رسد.

 

ملال و تازگی

هنگامی که به هر آنچه جدید است متوسل می‌شویم، امیدواریم که آن چیز جدید بتواند فردیت‌ساز باشد و به زندگی معنایی فردی ببخشد؛ ولی هر تازه‌ای به سرعت کهنه می‌شود و وعده‌ی معنای فردی هیچ‌گاه تحقق نمی‌یابد. تازه‌ها همواره به سرعت به روزمره تبدیل می‌شوند و آن‌گاه نوبت می‌رسد به ملال از چیزهای نُویی که همواره یکسان‌اند، و ملال از کشف این نکته که در ورای تفاوت‌های دروغین اشیا و افکار مختلف، همه چیز به نحو تحمل‌ناپذیری یکسان است.

ما به مصرف‌کنندگان عمده‌ی چیزهای جدید و افراد جدید تبدیل می‌شویم تا یکنواختی شباهت چیزها را درهم بشکنیم. رولان بارت در جمله‌ای که به نوعی پر رمز و راز است نوشت: «ملال با میل فاصله چندانی ندارد: ملال همان میل است که از ساحل لذت به آن می‌نگریم». در این جمله منظور از لذت «همان» است، در حالی که میل را باید چیزی دانست که فراتر از «همان» است و در «بیرون» قرار دارد (تعالی). ملال در ناب‌ترین شکل خود، همه‌جا حاضر است  مسلما پادزهر آن تعالی است. ولی چگونه حضور تعالی در وجودی همه‌جاحاضر میسر است؛ آن هم وجود همه‌جاحاضری که از هیچ ساخته شده است؟

 

ملال و فیلسوفان

به نظر پاسکال انسان بدون خدا محکوم به ملال است. به زعم پاسکال در غیاب رابطه با خداوند برای فراموشیِ بیچارگی خود به لذت‌ها روی می‌آوریم ولی تفریح و لذت‌جویی تنها تسلای شوربختی‌های ماست ولی درعین حال بزرگ‌ترین شوربختی ما نیز هست. چون توجه به لذات نمی‌گذارد درباره‌ی خویشتن بیندیشیم. پاسکال در واقع همه‌ی کارهای مختلف انسان را زیر مفهوم فراگیر «سرگرمی» قرار می‌دهد. همه‌ی زندگی ما به فرار از زندگی تبدیل می‌شود که بدون خداوند در اصل هیچیِ ملال‌انگیز است. تلاش برای فرار از ملال با توسل به سرگرمی، به معنای فرار از واقعیت و فرار از هیچیِ انسان است.

کسانی که گرفتار ملال می‌شوند در مقایسه با کسانی که در جست‌وجوی سرگرمی‌ بر می‌آیند خود را بیش‌تر می‌شناسند. در ملال، انسان کاملا به خود رها می‌شود، ولی این به معنای رها شدن در چنگال هیچی و پوچی است، چون هرگونه رابطه‌ای با هر چیز دیگری از دست می‌رود. از اینرو، شاید رنج بردن از برخی لحاظ بهتر از ملال باشد، چون رنج بردن دست‌کم چیزی هست.

به نظر شوپنهاور اگر اهداف برآورده نشوند دچار رنج می‌شویم و اگر تحقق یابند گرفتار ملال. انسان، که از دنیای واقعی رضایت ندارد، دنیایی خیالی را برای خود خلق می‌کند. همه‌ی ادیان این‌گونه زاده شده‌اند: تلاشی برای فرار از ملال.

در اندیشه‌ی رمانتیسم ویژگی ملال اشباع نامشخص و بی‌پایان زندگی نیست بلکه این است که نمی‌دانیم دنبال چه چیزی هستیم. به اعتقاد فیخته برای پرهیز از ملال، انسان همه‌ چیز را به سرگرمی فرو می‌کاهد یا به شکل‌های مختلف عرفان پناه می‌برد.

هایدگر در توضیح ملال واقعا عمیق می‌گوید هرچه ملال عمیق‌تر باشد، در زمان‌مندی‌ای که خویشتن فرد است ریشه‌های عمیق‌تری دارد. در ملال عمیق، خود ملال است که مرا ملول می‌کند و به عبارت دیگر کاملا به ملال خو می‌گیرم. ملال عمیق هنگامی ما را ملول می‌کند که می‌گوییم، یا بی‌این‌که بگوییم می‌دانیم که چیزی برای ما ملال‌انگیز است. پاسخ هایدگر به این پرسش که سبب ملال ما چیست این است: ملال. این من نیستم که خود را ملول می‌کنم، و شما نیستید که خود را ملول می‌کنید، بلکه ملال است که ما را ملول می‌کند. برای چنین ملالی ویژگی‌هایی همچون سن، حرفه و بسیاری از ویژگی‌های شخصیتی دیگر اهمیتی ندارد. چنین ملالی فراتر از همه‌ی این‌هاست. در شکل سطحی ملال، اشیای پیرامون ما ملال‌انگیزند، ولی در ملال عمیق، همه چیز، حتی خودمان، ما را گرفتار ملال می‌کند. چگونه ملال ما را به این کار وادار می‌کند؟ با محروم کردن ما از همه چیز، با بی‌اهمیت کردن آن، به گونه‌ای که نتوانیم هیچ کجا برای خود جای پایی بیابیم. چیزها یکی‌یکی اهمیت خود را از دست نمی‌دهند، بلکه ناگهان همه چیز به کل بی‌اهمیتی تبدیل می‌شود. همه چیز به دلیل فقدان معنا بی‌اهمیت و ملال‌انگیز می‌شود. این بی‌اهمیتی ویژگی‌های مرا نیز تعیین می‌کند. من به «هیچ کس» تهی و پوچی تبدیل می‌شوم که احساس تهی‌بودگی من تجربه‌ی آن را میسر کرده است. در یک معنا، می‌توان به درستی مدعی شد آن که ملول است هیچ‌کس است یا ملال خود ملول شده است.

ملال ما را به هیچ درک عمیق و فراگیری از معنای بودن نمی‌رساند، بلکه می‌تواند درباره‌ی اینکه عمر خود را واقعا چگونه بگذرانیم چیزهایی را به ما بگوید.

 

ملال و عشق

برای درمان ملال افراد معمولا سراغ گزینه‌های رایجی مثل کار، سرگرمی، تفریح، سفر، مد، آفرینش هنری، ورزش، فیلم، سیگار، هم‌نشینی با دوستان و خانواده، سکس، الکل، موسیقی و ... می‌روند. ولی همین‌ها در همان حین و یا حداکثر پس از پایان دوباره تهی از معنا بودن را یادآور می‌کنند. برخی نیز سراغ فرزندآوری، خدا و عشق می‌روند.

عشق به دنیا جان و ارزشی دوباره می‌بخشد و معنایی فراتر از ملال بدان می‌دهد. برخی نظریه‌های عشق آن را امتداد مهر و بخشش خداوندی می‌دانند ولی آیا اگر زن یا مردی را در زندگی به جانشین خدا تبدیل کنیم به او ظلم نکرده‌ایم؟ این بدان معناست که به چنین افرادی نقشی را محول کرده‌ایم که از عهده‌ی انجامش برنمی‌آید و از مسئولیت خویش در برابر ملال شانه خالی کرده‌ایم و آن را به شخص دیگری حواله داده‌ایم. به سختی می‌توان عشق توان‌فرسا را پاسخی شایسته برای مسئله لال دانست، چون عشق راستین هرگز نمی‌تواند به تنهایی بار یک زندگی کامل را بر دوش کشد. عشق تا زمانی که به آن دست نیافته‌ایم، شاید برای این کار کافی باشد ولی به محض اینکه آن را به چنگ آوردیم دیگر چنین نیست.

برخی درمان‌های توصیه شده برای ملال نظیر هنر، فرزندآوری، عشق یا رابطه با خدا چیزهایی هستند که فی‌نفسه ارزش دنبال کردن دارند و سزاوار نیست آن‌ها را تنها به مفری برای گریز از ملال فرو بکاهیم.

 

اخلاق ملال

ملال دارای توانایی بالقوه‌ای است. ملال با تهی شدن همراه است و فضای تهی می‌توانند پذیرنده باشد. ملال چیزها را از متن معلول خود بیرون می‌کشد و می‌تواند راه‌هایی را برای پیکربندی جدید چیزها و بنابراین معنای جدید بگشاید، چون چیزها را از معنا تهی کرده است. ملال چشم‌اندازی را درباره‌ی هستی خود ما می‌گشاید و در متنی بزرگ‌تر بی‌قدری‌مان را بر ما آشکار می‌کند. برودسکی می‌گوید:

«چون ملال تجاوز به نظام دنیای شماست. ملال زندگی شما را در معرض دید قرار می‌دهد و ثمره‌ی این کار دقیقا بینش و فروتنی است. و توجه داشته باشید که فروتنی از بینش برمی‌خیزد. هرچه بیش‌تر از شکل و قالب خود آگاه باشید در برابر سایر موجودات، یعنی این غباری که در پرتو نور خورشید به هر سو می‌چرخد یا بی‌حرکت روی میز شما افتاده است، فروتن‌تر و دلسوزتر می‌شوید».

حق با پاسکال است که می‌گوید ملال حاوی بینشی درباره‌ی خویشتن یا امکان بینش درباره‌ی خویشتن است، یا به قول نیچه: «هر آن کس که در مقابل ملال بایستد در برابر خویشتن ایستاده است». ملال ما را تنها می‌کند چون نمی‌توانیم در بیرون از خویشتن جای پایی بیابیم و اگر ملالی که گریبان ما را گرفته عمیق باشد، حتی در درون خویشتن نیز جای پایی نمی‌یابیم.

همه انسان‌ها تنها هستند و برخی بیش از دیگران تنهایند، ولی هیچ کس را گریزی از تنهایی نیست. مهم این است که چگونه با این تنهایی روبرو می‌شویم و آیا آن را فقدانی می‌دانیم که آرامش ما را سلب می‌کند یا امکانی که ما را به آرامش می‌رساند؟ شاید بتوان این احساس فقدان را احساس تعهد و تکلیف به زیستن زندگی معنادارتر دانست. شاید ملال به من می‌گوید که زندگی خود را هدر می‌دهم. زندگی در آیینه‌ی ملال، هیچ و پوچ می‌نماید چون آن را همچون هیچ زندگی می‌کنیم.

وجدان به تنهایی تعلق دارد، چون در نهایت همواره «من» هستم که مقصر محسوب می‌شوم. اگرچه تنهایی یک پدیده‌ی انسانی همگانی است، ولی در نهایت مسئله‌ای شخصی است. این مسئله با من ارتباط دارد و در بسیاری از موارد خود من است. همان‌طور که تنهایی و وجدان به من تعلق دارند، ملال نیز ملال من است و مسئولیتش بر شانه‌هایم سنگینی می‌کند. وجدان به اندیشیدن درباره‌ی شیوه‌ای که برای زندگی در پیش گرفته‌ایم کمک می‌کند و این مسئله نیازمند گذر زمان است. بخشی از تجربه‌ی ملال این است که زمان‌بر است.

بعد از پایان هر سرگرمی و لذتی باید از خود بپرسیم این لذت‌ها و خوشی‌ها جز اینکه راهی برای وقت‌کشی باشند، چه ارزشی دارند؟ رفتارهای مبتنی بر لذت و خوشی به ما امکان می‌دهد مرکز لذت در مغز را در حالت تحریک دائمی نگه داریم تا زندگی به سفر تفریحی بی‌وقفه‌ای از لحظه‌ی تولد تا هنگام مرگ تبدیل شود، ولی به نظر می‌رسد چنین زیستنی بیش از حد بی‌ارزش است. انکار رنج زیستن به معنای انسانیت‌زدایی از خویشتن است.

وظیفه ماست که زندگی‌ای را در پیش بگیریم که ما را رنج می‌دهد. هم‌زمان، این زندگی همان طور که کوندرا می‌گوید همواره در جایی دیگر است. تکلیف زیستن به ناچار ما را به ملال باز می‌گرداند و نوعی اخلاق ملال را ایجاد می‌کند: ماندن در ملال به دلیل اینکه بازتاب وعده‌ی زندگی بهتر است.

 

کلام آخر

ملال از دل بی‌معنایی برمی‌خیزد. ولی چنین فقدان معنایی به منزله‌ی این نیست که می‌توان جای خالی این معنا را با چیز دیگری پر کرد. به نظر هایدگر، ملال خود معنایی را کسب می‌کند چون مادامی که واقعا عمیق باشد ما را به حال دیگری از وجود و به زمانی دیگر یعنی لحظه‌ی بزرگ باز می‌گرداند. همان‌طور که بکت نشان می‌دهد لحظه همواره به تعویق می‌افتد. لحظه، که معنای واقعی زندگی است، تنها به صورت سلبی یعنی در کسوت غیبت، ظاهر می‌شود و لحظه‌های کوچک (در عشق، هنر، سرمستی) هرگز دیری نمی‌پایند. اولین و مهم‌ترین مشکل، پذیرش این است که تنها چیزی که داریم لحظه‌های کوچک‌اند و زندگی در بین این لحظه‌ها ملال زیادی را در برابر ما قرار می‌دهد. چون زندگی از لحظه‌ها تشکیل نشده است، بلکه از زمان تشکیل شده است. ولی غیبت معنای بزرگ باعث نمی‌شود  که هر معنایی در زندگی همچون دود به هوا رود. تمرکز یک‌سویه بر غیبت معنا می‌تواند بر همه‌ی معناهای دیگر سایه بیندازد و آن‌گاه دنیا واقعا همچون ویرانه‌ای به نظر می‌رسد. یکی از منابع ملال عمیق این است که به دنبال لحظه‌ی بزرگ می‌گردیم در حالی که آنچه داریم لحظه‌های کوچک است. اگرچه از معنای عظیم بی‌بهره‌ایم ولی معنا هست و ملال نیز با آن همراه است. باید ملال را به عنوان واقعیتی پرهیزناپذیر یعنی سنگینی کوله‌بار زندگی بپذیریم.


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی